دانشجویان ورودی 85 زمین شناسی خواف
موضوع مطلب : آهنگر اوایل ترم بود.صبح زود بیدار شدم که برم دانشگاه. چون عجله داشتم بجای 5000 تومنی یه پونصدی از کشوم برداشتمو زدم بیرون. سوار تاکسی که شدم دیدم اووووف یکی از پسرای آس و خوشتیپ کلاس جلو نشسته! یه کم که گذشت گفتم بزار کرایه شو حساب کنم نمک گیر شه بلکه یه فرجی شد! با صدایی که دو رگه شده بود پونصدی رو دادم به راننده و گفتم: کرایه ی آقارو هم حساب کنید! پسره برگشت عقب تا منو دید کلی سلام و احوالپرسی و تعارف که نه ... اجازه بدین خودم حساب میکنم و این حرفا! منم که عمرا این موقعیتو از دست نمیدادمو کوتاه نمی اومدم! می گفتم به خدا اگه بزارم!تمام این مدتم دستم دراز جلوی راننده! همه شم میدیدم نیشِ راننده بازه! خلاصه گذاشت حسابی گلوی خودمو پاره کنم، بعدش گفت : چطوره با این پونصدی کرایه ی بقیه رو هم تو حساب کنی؟! یهو انگار فلج شدم.آخه پول دیگه ای نداشتم! الکی سرمو کردم تو کیفمو وقت کشی تابلوُ که دیدم آقای خوشتیپ کرایه ی جفتمونو حساب کرد!ولی از خنده داشت میترکید! :| داشت گریه ام می گرفت که اس.ام.اس داد و گفت: پیش میاد عزیزم ناراحت نباش! موافقی ناهارو با هم بخوریم؟! حالا من بیچاره شارژ هم نداشتم جواب بدم! :( خلاصه عین اسکلا انقد بهش زل زدم تا نگام کنه و گفتم : باشه !! این شد که ما چند ماهه باهم دوستیم ولی یه بار که گوشیشو نگاه کردم دیدم اسمِ منو "مستضعف" سیو کرده ..! موضوع مطلب : خاطرات دختر دانشجو...!
موضوع مطلب : دعا روی قبرم ننویسید خل و چِل بوده است بنویسید که یک عارف کامل بوده است
همه شب تا به سحر - گرچه ریا خواهد شد- گرم ادعیّه و اذکار و نوافل بوده است
چه دروغی؟ بله؟ کنتور که نمی اندازد فلذا ذکر نمایید که خوشگل بوده است
ننویسید شپِش ساکن جیبش بوده بنویسید پر از پول و تراول بوده است
ننویسید که تا رشت نرفته بلکه دائما" آنتالیا توی سواحل بوده است
ننویسید نرفته است به عمرش کافه شام شاهانه او نون و فلافل بوده است
ننویسید گرفتاری و بدبختی هاش سوژه روضه ارباب مقاتل بوده است
صفت شاعر اگر دلخوشی و بیکاری است بنویسید که او عاطل و باطل بوده است
خود به شغل من اگر گیر زیادی دادند بنویسید که در میکده شاغل بوده است
قلمش را به دو تا سکه نداده اما با سه تا سکه به این مسأله مایل بوده است!
طنز او دست کم از ایرج زاکانی! نیست غزلش تازه تر از سعدیِ بیدل! بوده است
گاهگاهی سخن از رنج خلایق گفته و در اینجا سخنش زهر هلاهل بوده است
(آنکه باید بخورد، می خورَد و این بدبخت بیخودی قاطی این جور مسائل بوده است)
عشق اگر نوعی از اچ آی ویِ گاوی باشد بنویسد که جنون داشته، ناقل بوده است
در جهانی که بوَد حجم ریا پانصد گیگ دل این نفله به پهنای دو پیکسِل بوده است
.... چند تُن شعر از او مانده، رفیقان بخرید قفسش برده به باغی و دلش شاد کنید!!!
شاعر:عباس احمدی موضوع مطلب : سنگ قبر به گزارش ایران ناز میرا نداکر مانکن سرشناس استرالیایی در یک مصاحبه احساساتی و در حالی که سعی می کرد جلوی سرازیر شدن اشک هایش را بگیرد اعلام کرد یکی از نام های میانی پسر خود را از نام دوست پسرش که در سن 15 سالگی در یک تصادف رانندگی کشته شد، برداشته است.
کریستوفر میدلبروک 18 ساله در سال 1999 در یک اثر تصادف در گذشت. میرانداکر 28 ساله که اکنون با یکی از ستاره های هالیوود، ارلاندو بلوم ازدواج کرده است نام پسر خود را فلین کریستوفر بلانچارد کپلند بلوم گذاشته است. او اظهار داشت: کریستوفر اولین شخصی بود که عاشقانه دوستش داشتم. اون زمان ما نوجوانی بیش نبودیم ولی تصمیم گرفته بودیم با یکدیگر ازدواج کنیم و چند بچه داشته باشیم. او خیلی ناگهانی رفت و باعث شوکه شدن همه شد . اسم میانی فلین به خاطر زنده نگه داشتن یاد اوست . بعد از مرگش نامه ای به او نوشتم و به او قول دادم نام اولین فرزندم را کریستوفر بگذارم تا به این نحو عشق و علاقه خود را به او ثابت کنم. و خوشبختانه اورلاندو نیز با تصمیم من مخالفی نکرد. کر همچنین در مورد داشتن فرزندان بیشتر گفت. همیشه فکر می کردم من سه تا بچه خواهم داشت ولی در حال حاضر از داشتن یک بچه هم راضی هستم و باید دید تا بعد چه می شود. موضوع مطلب : عکس, داستان غم انگیز مانکن سرشناس استرالیایی سلام خوبین؟این داستان قشنگ رو دیروز خوندم،واقعا عبرت آموزه از دست ندینش. " جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . موضوع مطلب : روایت جان بلانکارد روزی رسول خدا(ص) نشسته بود که حضرت عزرائیل به زیارت آن بزرگوار آمد.حضرت از او پرسید:ای عزرائیل!در این مدت که خداوند تو را مأمور کرده است که جان مردم را بگیری،تا به حال اتفاق افتاده که بر یکی از این ها ترحم کنی ودلت به حال او بسوزد؟ عرض کرد،بلی یا رسول الله!در دو مورد دلم سوخته است:یکی،روزی بود که در دریا از تلاطم امواجش،کشتی شکست و اهل آن غرق شدند،در این میان زنی حامله،بر روی تخته پاره ای در روی امواج دریا حیران و سرگردان شد و با حرکت موج دریا بالا و پایین میشد؛در چنین موقعی بود که فرزند او بدنیا آمد،وقتی که خواست او را شیر بدهد،قادر متعال فرمان داد)):جان مادر را بگیر و آن کودک را در میان امواج سهمگین دریا رها کن.))من در چنین وضعیتی دلم به حال آن کودک بینوا سوخت. مرتبه دوم زمانی بود که((شدّاد عاد))،سال ها تلاش کرد و در این کره ی خاکی،بهشت روی زمین بنا نهاد.او در طول سال های متمادی،هر چه توانست از مروارید و سنگ ریزه ها،جواهر و مرجان و زمرد و طلا و نقره و یاقوت مرصّع،جمع آوری کرد و تمام امکانات خویش را در زیبایی آن صرف کرد،تا آنجا که به بهشت شدّاد یا باغ ارم معروف شد. چنان چه خداوند در آیه 6 تا 8 سوره فجر به آن اشاره میکند هنگامی که بنای آن شهر زیبا،به پایان رسید شدّاد با وزیران و امیران به سوی آن حرکت کردند همین که به مقابل در کاخ رسید پای راست از رکاب بیرون آورد و پای چپ در رکاب اسب بود، که فرمان الهی رسید:جان آن ملعون را بگیر! چون او را قبض روح کردم دلم برای او سوخت که بیچاره عمری به امید آسایش و راحتی،در بنای آن کاخ عظیم و با شکوه تلاش کرد ولی چشمش به آن نیفتاد. پیامبر اکرم(ص)و عزرائیل در این گفتگو بودند که جبرئیل نازل شد و اظهار داشت:یا محمد!خدایت سلام می رساند و می فرماید: ((به عزت و جلالم سوگند که شدّاد بن عاد همان کودک بود که در آن دریای بی کران در روی آب او را به لطف خویش پروراندم،و از خطرهای دریای مواج او را حفظ کردم و بدون مادر تربیت کردم و به فضل خود او را به پادشاهی رساندم؛ولی او این همه خوبی و احسان مرا نادیده گرفت و علم نخوت و طغیان را برافراشت و بالاخره من هم عزّت ظاهری او را به ذلت ابدی مبدّل ساختم... همان طور که خداوند در آیه 178 سوره آل عمران می فرماید)):آنها کافر شدند و راه طغیان را پیش گرفتند،تصور نکنند اگر به آنان مهلت می دهیم به سودشان است.ما به آنان مهلت می دهیم فقط برای این که بر گناهان خود بیفزایند و برای آنها عذاب خوار کننده ای آماده شده است.)) موضوع مطلب : داستان رسول خدا و حضرت عزراییل سواره نظام مهرداد نخست ، خسته از جنگهای طولانی وارد شهر هیرکانی (گرگان) شد . موضوع مطلب : صدای جاودانه دختران ایرانی دختری بود نابیناکه از خودش تنفر داشت موضوع مطلب : رنگ عشق
چهار تا دوست که 30 سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن. بعد از یه مدت یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزندانشون... موضوع مطلب : بهترین فرزند کدومشونن؟ پیوند روزانه لوگو آمار وبلاگ
|
|