دانشجویان ورودی 85 زمین شناسی خواف تو این پست واستون تعریف چند تا از اصطلاحات دانشگاهی رو ( که البته دانشجوی سال دومی: دانشجویی که فکر نمیکند با تحصیلات دانشگاهی بتواند دانشجوی سال سومی: دانشجویی که مطمئن شده است با تحصیلات دانشگاهی دانشجوی سال چهارمی: دانشجویی که دیگر نه فکر میکند، نه به چیزی مشروط: دانشجویی که به خاطر علاقهی زیادش به درس خواندن، مورد حسادت تقلب: دانش دوپینگی سهمیه: دوپینگ قانونی. جزوه: دستنوشتههایی که گمان میشود عصارهی یک کتاب است. خرخوان: نوعی خر که توانایی مطالعهی مداوم به مدت 72 ساعت را دارد. تریا: محلی برای فرار از غذای سلف که در این حالت مصداق بارز از چاله گرد: جسمی که طول و عرض و ارتفاع آن از مرکزش به یک فاصله است. چنین سلف غذاخوری): فعالترین آزمایشگاه و واحد تولیدی هر دانشگاه که گوریل: گونهای از دانشجویان پسر با موهای ژولیده و لباسهای بدفرم که پلشت: دانشجویی که حاضر است کیسه فریزر دور بشقابش بکشد و با قاشق یک بتونهکاری: فریضهی واجبی که بیشتر دختران دانشجو صبحها قبل از حرکت شود. معمولا هم نمیشود. جلبک: نوعی دانشجو با آیکیوی حیرتبرانگیز و توانایی جزوه نوشتن حتی
بورسیه: همزمانی کار و تحصیل که ماحصل آن تلفیق درسنخوانی و تحقیق: تالیف یا ترجمهی بخشی از کتابی که استاد در نظر دارد بعدا به پروپوزال: نوشتهی بی ربط کوتاهی که در آن دربارهی نوشتهی بیربط پایاننامه: تایپ یا کپی-پیست کردن مقداری متن پراکنده در کتابها و دانشنامه (مدرک): درپوش کوزه. جابجایی (دانشجویی): تفاوت علمی دانشگاهها به زبان پول. ارث پدری (طلب بابا): طلبی که بعضی از دانشجویان مثلا” ارزشی از دیگران کارتنخواب: دانشجوی بیخوابگاه که معمولا پس از سر و سامان گرفتن و هم جوات: دانشجویی که طبق آخرین مدهای 10 سال قبل لباس می پوشد و با آخرین افزایش سنوات: حاصل ز گهواره تا گور دانش جوییدن. سیاسیکاری: اصطلاحی برای توصیف فعالیتهای سیاسی دانشجویی وقتی که پاچهخواری: یکی از راههای گرفتن نمره از اساتید به طور شرافتمندانه. کفش پاشنه بلند (تق تقی): ابزار تولید آژیر ورود و یا نزدیک شدن دختر کاردانی پیوسته: پیوند دانشگاه با دبیرستان به کف با کفایت دانشجویانی بحر تعمق: حالتی که به دانشجویان، در حال مطالعهی دقیق روزنامه روح: عضوی از استاد که در جلسهی امتحان و پس از دیدن برگهی سوالاتی صلاحیت داشتن: با مسئول یکی از نهادهای مستقر در دانشگاه سلام و علیک داشتن. پول: عامل بدبختیهای بزرگی مثل ازدواج و تحصیل در دانشگاه آزاد. افتادن: سقوط از بالا به پایین که به خاطر عوامل مختلفی چون جاذبهی ازدواج دانشجویی: اشتباه صنفی. کتابخانه: جایی برای حرف زدن، رد و بدل کردن جزوات و فایلهای بلوتوثی، منشی گروه: همه کاره ی گروه. دست کم خودش که اینطور فکر میکند. حذف ترم: خودکشی آبرومندانه از ترس مرگی مفتضحانه موضوع مطلب : برخی اصطلاحات دانشگاهی دوستان خوبم سلام ، خیلی خیلی شرمندتونم این چند وقته حسابی گرفتار بودم در ضمن به اینترنتم دسترسی نداشتم. امروزم به هزار بدبختی کافی نت پیدا کردم. به همین زودیا از خجالت همتون در میام. چاکر بروبچ پارسی بلاگ. موضوع مطلب : شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند… موضوع مطلب : داستان عاشقانه بسیار غمگین
می گویند، اگر کسی چهلروز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو کند،
حضرت خضر به دیدنش میآید و آرزوهایش را برآورده میکند.
سی و نه روز بود که مرد بیچاره هر روز صبح خیلی زود از خواب بیدار میشد و جلو در خانهاش را آب میپاشید و جارو میکرد. او از فقر و تنگدستی رنج میکشید. به خودش گفته بود:
اگر خضر را ببینم، به او میگویم که دلم میخواهد ثروتمند بشوم.
مطمئن هستم که تمام بدبختیها و گرفتاریهایم از فقر و بیپولی است.
روز چهلم فرارسید. هنوز هوا تاریک و روشن بود که مشغول جارو کردن شد. کمی بعد متوجه شد مقداری خار و خاشاک آن طرفتر ریخته شده است. با خودش گفت: با اینکه آن آشغالها جلو در خانه من نیست، بهتر آنجا را هم تمیز کنم.
هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نباید جاهای دیگر هم کثیف باشد..
مرد بیچاره با این فکر آب و جارو کردن را رها کرد و داخل خانه شد تا بیلی بیاورد و آشغالها را بردارد. وقتی بیل بهدست برمیگشت، همهاش به فکر ملاقات با خضر بود با این فکرها مشغول جمع کردن آشغالها شد.
ناگهان صدای پایی شنید. سربلند کرد و دید پیرمردی به او نزدیک میشود. پیرمرد جلوتر که آمد سلام کرد. مرد جواب سلامش را داد. پیرمرد پرسید: .صبح به این زودی اینجا چه میکنی؟ مرد جواب داد: دارم جلو خانهام را آب و جارو میکنم. آخر شنیدهام که اگر کسی چهل روز تمام جلو خانهاش را آب و جارو کند، حضرت خضر را میبیند..
پیرمرد گفت: حالا برای چی میخواهی خضر را ببینی؟ مرد گفت: آرزویی دارم که میخواهم به او بگویم.. پیرمرد گفت: چه آرزویی داری؟ فکر کن من خضر هستم، آرزویت را به من بگو.. مرد نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت: برو پدرجان! برو مزاحم کارم نشو.. پیرمرد اصرار گرد: حالا فکر کن که من خضر باشم. هر آرزویی داری بگو.. مرد گفت: تو که خضر نیستی. خضر میتواند هر کاری را که از او بخواهی انجام بدهد.. پیرمرد گفت: گفتم که، فکر کن من خضر باشم هر کاری را که میخواهی به من بگو شاید بتوانم برایت انجام بدهم.. مرد که حال و حوصلهی جروبحث کردن نداشت، رو به پیرمرد کرد و گفت: اگر تو راست میگویی و حضرت خضر هستی، این بیلم را پارو کن ببینم..
پیرمرد نگاهی به آسمان کرد. چیزی زیرلب خواند و بعد نگاهی به بیل مرد بیچاره انداخت. در یک چشم بههم زدن بیل مرد بیچاره پارو شد.
مرد که به بیل پارو شدهاش خیره شده بود، تازه فهمید که پیرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است.
چند لحظهای که گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسی کند و آرزوی اصلیاش را به او بگوید، اما از او خبری نبود.
مرد بیچاره فهمید که زحماتش هدر رفته است. به پارو نگاه کرد و دید که جز در فصل زمستان بهدرد نمیخورد در حالی که از بیلش در تمام فصلها میتوانست استفاده کند.
از آن به بعد به آدم ساده لوحی که برای رسیدن به هدفی تلاش کند، اما در آخرین لحظه به دلیل نادانی و سادگی موفقیت و موقعیتش را از دست بدهد،
میگویند بیلش را پارو کرده است. موضوع مطلب : یه داستان جالب و آموزنده بابا دلم گرفت از بس عکسای قذافی رو دیدم شما ملتم خدا نکنه کلیک کنین رو یکی خدا به دادش برسه. انتر مرد رفت دنبال کارش ولش کنین دیگه .
موضوع مطلب : عکس های بامزه و خنده دار پیوند روزانه لوگو آمار وبلاگ
|
|